از شمارۀ

افسون گل سرخ

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

کشف شوش در هیبتِ شاگردشوفری‌شدن

نویسنده: نگار موقرمقدم

زمان مطالعه:7 دقیقه

کشف شوش در هیبتِ شاگردشوفری‌شدن

کشف شوش در هیبتِ شاگردشوفری‌شدن

عشق به تاریخ و تمدن چیزی بود كه بابا در دامنم گذاشته بود، بس كه در نوجوانی نقشه‌خوانش بودم و عینِ شاگردشوفری‌ها می‌نشستم كنارِ دستش تا كلِ ایران را با پراید بگردیم. آن‌زمان‌ها برای رفتن به سفر هیچ تلفنِ هوشمندی نبود كه با نقشه و نشان كار را راحت كند، بلكه بیشتر شبیه به یك واحدِ درسی بود، متشكل از تاریخ و جغرافیا و البته كمی ذوقِ زیبایی‌شناسی.


چیزی كه در من و بابا فَت‌وفراوان بود شورِ سفر، از پا ننشستن و دیوانه‌وار تا مقصدِ بعدی سرتاپا چشم و گوش‌بودن است. پس در وهله‌ی اول برای این كار نیاز به معلمِ تاریخی بود كه از قضا بابای تاریخ‌شناسم نقش‌اش را ایفا می‌كرد. دوم، نقشه‌ای بزرگ بود كه تمامِ مسیرها، خط‌آهن‌ها و جزئیاتِ مقصد را داشته باشد. شب كه می‌شد بابا از سرِ كار می‌آمد با نقشه‌ها و بروشورهایی كه زیرِ بغلش زده بود، پهن می‌كرد وسطِ پذیرایی و چهارزانو می‌نشستیم كنارش تا اطلاعاتِ تاریخ و هنر وردِ زبانش بیفتد. ملاكِ اساسیِ سیر و سیاحتِ ما بسته به دو چیز بود: «یا گشتن تو دلِ جنگل و دریا یا سردرآوردن از تاریخ و هنرِ معماری.»


آن‌وقت پرایدِ نازنینِ خوش‌ركابِ ما از خراسان می‌راند تا شمال، تا همدان، اصفهان، یزد و هیچ آخ نمی‌گفت. باز ما می‌شدیم متخصصِ تاریخ‌شناسی و زیبایی‌شناسی در جای‌جایِ ایران و هی فخر می‌فروختیم به این و آن. بابا كه در هیبتِ استادی كاربلد تمامِ غلط‌غلوط‌های ذهنیِ مرا تصحیح می‌كرد و من كه مریدی حرف‌شنو، كاربلد و در نوعِ خود بی‌رقیب بودم.


دست‌برقضا ولی خوزستان را گذاشته بودیم آن آخرها، غافل از آن‌كه می‌تواند شاملِ هر دو ملاكِ اساسی شود؛ هم از جهتِ دار و درخت و هم از حیثِ تاریخ، مجموعه‌ای تمام‌عیار بود كه از لیستِ ما عقب ماند. نوبتش وقتی رسید كه من رفته بودم به خانه‌ی بخت، وقتی كه دیگر چند سالی از ازدواجم گذشته بود و به بهانه‌ی راست‌و‌ریس‌كردنِ پروژه‌ی احداثِ پستِ برق، همسرم باید می‌رفتیم به شوش و بعد اهواز. رویایِ خوزستان‌دیدن، كرخه و كارون و دزفول و البته نخلستان، چیزی بود كه خوابِ شب را از من گرفته بود. قرار بود چند ماهی آن‌جا بمانیم، شاید هم بیشتر. بابا شروع كرده بود به ارائه‌ی واحدِ درسیِ زیبایی‌شناسی در خوزستان؛ از پیمانه‌ی پُرِ تاریخِ هخامنشیان گرفته تا بخشِ مهمی از آثارِ موزه‌ی لوور در پاریس كه متعلق به شوش است. باید هرجور شده آن را پاس می‌كردم. با آن‌كه برخلافِ میلم بابا در این سفر با ما نبود، اما با تلفن‌های مكرّر و طولانی می‌شد اطلاعاتِ تاریخی را به حافظه سپرد. برخلافِ خیلی‌ها كه می‌گفتند شوش چیزِ درخوری برای دیدن ندارد، آن‌قدر از عشق به باستان‌شناسی پروار شده بودم كه این حرف‌ها در من اثری نداشت. برای دل‌زده‌ی زیستن در جغرافیای كوهستان، زندگی در خوزستان با آن گرمای ذله‌كننده‌اش ابداً كارِ سختی نبود؛ بلكه منتهی‌الیهِ خوشبختی بود. كم از جنوب داستان نخوانده بودم و حالا انگار رشته‌ای تا بی‌نهایت مرا برای رفتن به آن‌جا آماده می‌كرد.

 

پروژه گاهی به اهواز و آبادان هم كشیده می‌شد و شروعِ آن از شوش برای ما دست‌گرمیِ خوبی محسوب می‌شد. من ولی حواسم پیِ دیدن و كشف‌كردنِ خوزستان بود از تمامِ جهت‌ها. برخلافِ خیلی‌ها كه هر بار به گوشم می‌رساندند: «بالام‌جان شوش كه چیزِ زیادی ندارد. یك‌سری خانه‌های تو‌سری‌خورده همین و بس»، اصرار داشتند برویم دزفول را بگردیم، اما من داشتم در منبعِ لایزالِ تاریخِ عهدِ باستان، در شوش عرش را سیر می‌كردم. برای دیدنِ زیبایی‌های جنوب، آن راهِ پُرفرازونشیب را، آن شب‌و‌روزِ در هتل خوابیدن را نگذرانده بودم تا باز با مرضِ یك‌جانشینی و سكون، روز و هفته را طی كنم و باور كنم چیزِ درخوری ندارد. برای همین بود كه فرصت را غنیمت شمردم و تا جنابِ همسر از سركار برمی‌گشت، لیستی از گشت‌وگذارها را ردیف می‌كردم و می‌شدم متخصصِ كشف و شهود در جای‌جایِ شهر. از نظرِ من شوش خودش كم‌چیزی نبود؛ پایتختِ زمستانه‌ی شاهانِ هخامنشی، تاریخِ حمله‌ی اسكندر و بعد از آن ننگ‌نامه‌ی كاووش‌گری یا واضح‌تر بگویم: غارتِ باستان‌شناسانِ فرانسوی. دسته‌گلی كه مظفرالدین‌شاه به آب داده بود و پایِ قراردادِ نود‌ساله را امضا كرده بود. حالا دیدنِ قلعه‌ی فرانسوی‌ها نقطه‌ی عطفِ تمامِ دارایی‌های موزه‌ی لوور از ایران بود و بعد از آن حرمِ دانیالِ نبی، درست كنارِ رودِ شاوور.

این چیزها برای به‌دست‌آوردنِ دوباره‌ی سمتِ شاگردشوفری كم نبود؛ برای همین این‌بار در كسوتِ یك نویسنده ظاهر شدم، شأن و منزلتی كه تنها اسمِ دهان‌پُركنش فریبنده است. ماجرای كشف و شهود در شوش، درست از صبحِ روزی كه خبرِ پرپرشدنِ داریوش مهرجویی را شنیدیم، آغاز شد. قرار بود برویم به قلعه‌ی قرونِ وسطایی. كارشناسِ باستان‌شناسی مردی بود قدبلند با چهره‌ای گندم‌گون و البته صدایی گیرا. از همان بدوِ ورود خودش را همراه‌مان كرد. می‌خواست جویده‌جویده تمامِ هنرِ خوابیده در موزه را به خوردمان بدهد.


ایستاده بود كنارِ اسكلتِ بانویِ ظاهراً محترمی به‌نامِ «خاتون». اشاره می‌كرد به دندان‌های سفید و بی‌نقصش كه الحق و والانصاف اشراف‌زاده‌ای بود، صاحبِ قدرت و عدالت. علتش را در ترازو و ظروفِ طلایی می‌دانست كه همراهش دفن شده. لیدر داشت از طرزِ جنینیِ دفن‌شدنِ خاتون می‌گفت، از این‌كه به اعتقادِ گذشتگان، ما از مادر زده می‌شویم و به همان شكل در رحم می‌میریم. اما من داشتم در حوالیِ تخته‌سنگ‌ها و سرستون‌های تالار سیر می‌كردم. از دیدنِ آن‌همه هنر سیرمانی نداشتم. نوبت رسید به مجسمه‌های كوچك و ریز، به ادواتِ موسیقی، ظروفِ لعاب‌دار، مُهرها و زیورآلاتِ سنگیِ زنان و بعضاً چیزهایی كه آدم از تعجب وا‌می‌ماند، مثل كتیبه‌های عظیمِ سربازانِ هخامنشی نصب‌شده بر دیوارهای موزه یا لوح‌های سنگی به خطِ میخیِ ریز. بعد از آن نوبت رسید به قلعه. باستان‌شناسانِ فرانسوی از آجرآجرِ تالارِ آپادانای داریوش قلعه‌ای ساخته بودند به سبكِ قرونِ وسطایی، برای این‌كه از سرِ حوصله به غارت‌شان، یا همان كشف‌شان برسند و بعد كتیبه‌ها و مجسمه‌ها را با بسته‌بندی و مهرِ مخصوص به خود ببرند پاریس. حالا قلعه شده بود خوابگاهِ دانشجویانِ باستان‌شناسی با همان درودیوارِ قدیمیِ بزرگ و شكوهمند. اگرچه ظاهراً خالی از سكنه بود، جوری كه كسی شك نمی‌كرد از درِ پشتی خوابگاه است. اما تویِ محوطه‌ی قلعه، با دیوارهای محكمش، آدم وحشت برش می‌داشت. صدای جیغِ پرستوها در آسمان شدت گرفت. لیدر داشت ماشینِ لندرورِ گیرشمن را نشان‌مان می‌داد. من ولی خودم را وسطِ قلعه تك‌و‌تنها دیدم، وسطِ تاریخِ اسرارآمیزِ عهدِ باستان، درست روی بلندترین تپه‌ی «آكروپل». دست كشیدم به تك‌تكِ آجرهای قلعه كه با خطِ میخی تویِ دیوار نشسته بود. لیدر تأكید كرد این فرانسوی‌ها بودند كه با همتِ قاجار، ورِ جست‌و‌جوگری‌شان گل كرد و از باقیمانده‌ی آپادانای شوش قلعه‌ای ساختند تا بشود مركزِ غارت‌شان. از قلعه بیرون آمدیم برای بازدید از باقی‌مانده‌ی تالارِ داریوش. در نزدیكیِ قلعه، از دور هیچ چیز پیدا نبود. حتی شهرِ شاهی. نزدیك‌تر، ایوانِ مركزی، شرقی و غربی‌اش دیده شد. زیرِ پا همه چیز شكسته و خرد شده بود. انگار پیشِ پای ما اسكندر آمده بود آن‌جا و همه چیز را غارت كرده بود. بعدش زوجِ دیولافوا آمده بودند برای كاووش‌گری و باز باقیِ باستان‌شناسانِ دیگر. صدای بابا تو سرم آمد. ایستاده بودم در جایگاهِ احتمالیِ تختِ شاهیِ داریوش و با طنینِ صدای بابا تویِ سرم داشتم همه چیز را می‌دیدم. تالارِ عظیمِ مركزی، ایوانِ شرقی، چند گام جلوترش سرستون‌های كاخ بود. سرِ اسبی شكسته، زیرِ آلاچیقیِ آهنیِ بدقواره را دیدم، اما چشمم هنوز به‌دنبالِ زیبایی می‌گشت. ظاهراً سرتاسر بیابان بود، اما باز اطلاعاتِ تاریخیِ بابا و نقشه‌ی فرضی، چیزِ بیشتری می‌گفت. مثلاً می‌گفت چطور می‌شود كالبدِ چیزی را از جنگ و غارتِ زندگی نجات داد. یا اصلاً چرا بلایِ خانمان‌سوزی مثلِ جنگ، وقتی نصیبِ جایی می‌شود، آن‌وقت براحتی می‌توان ترك‌شدن، رهاشدن و بدترینش، فراموش‌شدنش را پیش‌بینی كرد. اصلاً چه كسی گفته با ترك‌كردنِ یك مكان از آدم‌ها و جشن و سرورها، همه‌چیزِ آن‌جا از معنا تهی می‌شود؟ وقتی هویتی با اصل‌ونسب در دلِ تاریخ داشته باشی، وقتی ذوقِ هنر در روحِ شاگردشوفری‌های تاریخ‌خوانی همچون من پیدا شود، آن‌وقت خیلی راحت می‌شود مقابلِ آن تالارِ تخریب‌شده رفت و از نو همه‌چیزش را در سر تجسم كرد و ناظرِ آن‌همه شكوه بود.


دلم برای شوش سوخت. برای شهری كه اگر گرفتارِ جنگ و غارت نمی‌شد، می‌توانست در زیباییِ هنر و معماری از شیراز و اصفهان هم پیشی بگیرد. ذره‌ذره جزئیات پیشِ چشم‌هایم روشن شد. تمامِ آن میراثِ به تاراج‌برده‌ی موزه‌ی لوور، آن كتیبه، مجسمه‌ی ملکه‌ی ناپیراسو، سرستونِ گاوی‌شكلِ موزه چنان بزرگ و با هیبت كه حتی ردِّ تبرِ دیولافوا روی آن پیداست. سرستونِ گاوی، درست كپیِ برابرِ اصلِ گاومیش‌هایی بود كه در سایه‌ی درختانِ شوش آسوده خوابیده بودند. لذتِ مزه‌ی خوشِ بستنی با شیرِ گاومیش، خواب زیرِ نخل‌های خنك و سرد كه رویایِ نیلوفرانِ آبی پایِ سرستون‌ها می‌بیند، چنان تسلی‌بخش كه آدم را با حافظه‌ای انباشت‌شده از تاریخ‌اش، یك لحظه رها نمی‌كند.

نگار موقرمقدم
نگار موقرمقدم

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.